رفتی...خدا به همراهت...
عشقم...خیلی نامردی...خیلی بیشعوری...آخه اینم رسمش بود که بی خبر بری...زندگیم از دستت خیلی ناراحتم مگه اینکه دستم بهت نرسه پوست از کلت میکنم کچل...
دلم دیروز خیلی ناراحت بودی هیچ جورم نتونستم آرومت کنم...مث نی نی ها بهونه گیری....وقتی هم که ناراحت میشی که دیگه واویییییلللا....کی بیاد از فکر و خیال درت بیاره...
حالا که داری این پستامو میخونی همه ی این روزا برات خاطره شده...روزایی که پیشم نیستی اما تک تک شون رو باهات زندگی کردم...بهت فکر کردم...با عشق به تو گذروندم این لحظه لحظه های عمرمو....
پس فردا امتحان ریاضی دارم هیچی هم نخوندم (الکی مثلا من دو بار کتابو دور نزدمه...خخخخ)اما خداییش امروز حالمو گرفتی اصلا حال و حوصله درس رو ندارم...
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
- 94/03/15